بیمارستان
ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم
باید چه بگویم به پرستار جوانم؟
باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم؟
وقتی که ندارد خبر از درد نهانم؟
تب کرده ام اما نه به تعبیر طبیبان
آن تب که گل انداخته بر گونه جانم
بیماری من عامل بیگانه ندارد
عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم
آخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟
لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست
می ترسم اگر باز شود قفل دهانم-
این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج
امشب بکشد نام تو از زیر زبانم!
می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...
چیزی که عیان ست چه حاجت به بیانم*
نوشته شده در ساعت 1:22 ب.ظ توسط بهروز یاسمی
بی خوم بی خوم به سلامه تی ئه و چاوه کاله / بنوشم بسلامتی اون چشمان رنگی
له دوای غه مباری من / ده نگی نوساوی من /خرنگه ی بازنه ی یارم دی /تا به پس از روزگار مرارت بارم / صدای گرفته ام / و نوای النگوهایش که از دور می آید
سه رمه ستم شوشه ی دله که م شکاوه .../ سرمستم و نازک شیشه ی دلم ترک برداشته است ...
بی تو من غه ریبو و بی مالم ئه م شه و / بی تو من غریب و آواره ام امشب
بی تو من غه ری بو ده ربه ده رم ئه م شه و / بی تو من غریب و در بدرم امشب
ساقی ساقی به هه وای تو هاتمه مه ی خانه / ساقی به امید تو راه میخانه در پیش گرفته ام
هه سته وه ره ئه م شه و سه ما و باده نوشانه / بیا که امشب شب هلهله و باده نوشی است ...
له دوای غه مباری من / ده نگی نوساوی من / خرنگه ی بازنه ی یارم دی/ پس از روزگار مرارتبارم / صدای گرفته ام / و نوای النگوهایش که از دور می آید
ساقی ساقی بو دیتنی چاوانت هاتوم / ساقی برای دیدن چشمهایت امده ام
ساقی بلی تو خوا بوچی به ته نیات هیشتوم / تو را قسم بپرس از چه رو تنهایم گذاشته است
له دوای غه مباری من / ده نگی نوساوی من /خرنگه ی بازنه ی یارم دی / پس از روزگار مرارتبارم / صدای گرفته ام / و نوای النگوهایش که از دور می آید
شه ویکی ساردی زستان دور بووم له کوری دوستان
له به زمی مه ی په رستان له ده نگی دیده مه ستان هه واره گیان هه واره ساز بچینه هه واری سه فه ریکم که وته به ر چیت بو بینم به دیاری تا تو هاتی به هار هات بونی گول و گولزار هات که یاری چاو خومار هات ده رمانی ده رده دار هات هه واره گیان هه واره کاتی گول و گولزاره له داوینی کوساران سه ر بخه ین وه کوو ده ماره بانگم که باغی سیوان بزه ت بیته سه ر لیوان زولفت به شنه ی بای شیوان خه م با بردی له نیوان هه واره گیان هه واره سازبین بچینه هه واری گولان بچینین له بناران بیده ین به یه ک به دیاری
امروز 19 آبان 92 یک روز بارانی قشنگ داشتیم در منطقه آزادگان شمالی هویزه.جای دوستان خالی
عزیزوم
"سی دیدنت عزیزوم مو استخاره کردم
هی بد اویدو بازم کار دوباره کردم
نه دل به صور دادم نه دل و استخاره
زنجیره اعتقاده مو پاره پاره کردم
وقتی اویدم دیمت، زونوم گرهد و وستم
چی رهرو پیاده سیل سوار کردم
خواستم بگوم عزیزم خیلی قشنگی و خو
چون زون نداشتم بگوم و مه اشاره کردم"
مباد آنکه بگویی تو را خداحافظ
بگو سلام عزیزم چرا خداحافظ
تو قول داده ای از ابتدای صبح سلام
که هیچوقت نگویی تو را خداحافظ
نمی روم! بروم نیز باز خواهم گشت
کدام عشق به هم خورده با خداحافظ؟
شبی که آمدم از تو اجازه نگرفتم
چگونه می روم امروز با خداحافظ؟
اگر کسی که تو را دوست دارد آمد و گفت
درست در وسط ماجرا خداحافظ-
و یا گذاشت و بی هیچ اشاره رفت و نگفت
خدا نگهدار بدرود یا خداحافظ-
چه می کنی؟ نه خدایی بگو چه می گویی
خوش آمدی؟ به سلامت؟ چه؟ ها؟ خداحافظ؟-
نمی شود که بگویی به آنکه داشته ای
از او فقط سری از هم سوا خداحافظ
در این زمان که پر است از هوای عشق سرم
چرا عزیز دلم بی هوا خداحافظ؟
به جز سلام نمی گویم و نمی دانم
تو گفته باشی اگر بارها خداحافظ
* ای آفتاب به شب مبتلا خداحافظ
غریبواره دیر آشنا خداحافظ
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان که هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم!
گویند :
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمیدید. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها راخشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما میدانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربهی دقیق سینهی شاهین را شکافت. جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما درکمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکهی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مردهاش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمهی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند : یک دوست ، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید ، هنوز دوست شماست و بر بال دیگرش نوشتند : هر عمل از روی خشم ، محکوم به شکست است
امروز 16/12/91 فولاد شهر اصفهان یه روز بارانی و قشنگ