داستان طناب
داستان کوهنوردی که می خواست به بلند ترین قله صعود کند.
او بعد از سالها آمادگی این ماجراجویی را شروع کرد، و درست زمانی
که افتخار و شکوه را برای خود می خواست وتصمیم گرفت که به تنهایی صعود کند.
او صعود ش را دیر هنگام شروع کرد و به جای اینکه بموقع چادر بزند و استراحت کند
تا تاریکی هوا به بالا رفتن ادامه داد.
شب سایه سنگین و عجیبی بر بلندای کوه افکنده بود،
همه جا سیاه و هیچ چیزی قابل رویت نبود،
ماه و ستاره ها در زیر ابر پنهان شده بودند
همچنان بالا می رفت که ناگهان در چند قدمی صعود به قله پایش لیز خورد
و به طرز وحشتناکی سقوط کرد و در هوا معلق ماند. و جلوی چشمهایش سیاهی رفت. و احساس مخوف جاذبه زمین که او را به طرف خود می کشاند، در این لحظه ترسناک تمامی خاطرات خوب و بد زندگی به ذهنش خطور کرد.
زمانی که این اتفاق افتاد به این فکر می کرد که مرگ چگونه دارد به او نزدیک می شود
و احساس می کرد طنابی که به کمرش بسته است او را محکم نگه می دارد.
در حالی که بدنش با طناب در هوا آویزان شده و در آن لحظه که امیدش از همه جا قطع شده یکباره فریاد می زند: خدایا کمکم کن!!
در این هنگام صدای عمیقی از آسمان جواب می دهد:
_ از من چه می خواهید ؟
مرا نجات بده!!
واقعاً فکر می کنی می توانم شما را نجات دهم؟
_ البته که می توانی، من به شما اعتقاد دارم
_ خوب حالا طنابی را که به کمرت بسته ای پاره کن...
یک لحظه سکوت عجیبی حاکم می شود: و تصمیم می گیرد که با تمام
قدرت طناب را محکم بگیرد.
روز بعد تیم نجات جسد یخ زدهً آویزان کوهنورد را در حالی که
دستهایش محکم طناب را گرفته بودند
تنها در2 ، 3متری از سطح زمین پیدا میکنند.....
و شما؟ به چی پناه می برید، آیا به طناب؟
هرگز به کار های خداوند شک نکنید. نباید بگویید که او مرا فراموش کرده است. و فکر نکنید که مراقب شما نیست. وبه خاطر داشته باشید که او همیشه حافظ و نگه دار شماست.–
ترجمه از : روشن محمد زمانی