برای پلنگ سر کش ومغرور کوه دالاهو پدرم
که رام وآرام در کنام خود خوابید و بلند نشد
پدرم! آن که قبل در غزلی ، گفته بودم پلنگ دالاهو*
در کمینگاه خویش خوابیده ست، بی توجه به این رم آهو
آن سوی نرده های مهتابی، با غرور و وقار رفته به خواب
آهوان با هراس می نگرند ، در تن کوهوار خفته او
شعله در چشم او نمی رقصد، صخره از نعره اش نمی لرزد
رعشه بر جان کس نمی افتد، از دو کانون زیر آن ابرو
شب شب سور گرگ و روباهست،آری امشب سربزنگاهست
چشمها در پلنگ زل زده اند ، می درخشد چراغ از هر سو
می شود باز هم بلند شوی، یا سر جای خود تکان بخوری
تا بریزد به هم معادله ها ، بشکند تا طلسم این جادو
یک طرف بیم و یک طرف امید، سایه ها در گمان و در تردید
تا تو برخیزی این رم آهو ، سر خود را نهاده بر زانو
تو ولی بی خیال این همه چشم، خالی از کینه و تهی از خشم
خفته ای در کنام خاموشت ، مثل کوه بزرگ دالاهو
پلنگ سرکش و مغرور کوه دالاهو
چرا نمیرمد از پیشت این رم آهو
نه پای دره و دشت و نه شوق قله و کوه
پلنگ خستة غمگین، چه رفته با تو بگو؟
مگر نه پنجه کشیدی به روی صورت ماه
مگر نه خیز گرفتی به گردة آهو
پس آن غرور پلنگانه گذشته کجاست؟
کجاست شور و شر آن دل مخاطره جو؟
چه شد غریو بلندت میان دشت، چه شد؟
کو آن شرارة خشمت به وقت معرکه، کو؟
قبول نیست پدر، صخرهها نمیلرزند
از ارتعاش صدایت ز گرمگاه گلو
دوباره نعره برآور ز تنگ سینة خویش
دوباره لرزه در افکن به کوه دالاهو