فراموشی !!
چون روزهای پیشتر با ما نمی جوشی چرا ! ؟
سرشار از ناگفته و چون کوه، خاموشی چرا !
من چشمه ی آب وتو له له می زنی از تشنگی
اما نمی دانم مرا بانو! نمی نوشی چرا !؟
آیندگان از عشقمان افسانه ها خواهند ساخت
ما خود ولی، در حق یکدیگر فراموشی چرا ! ؟
صد لاک پشت زندگی از خط پایان رد شدند
ما همچنان مستغرق یک خواب خرگوشی چرا!؟
خانم بخند! حرفی بزن! لبهات مال گریه نیست !!
این لب گزیدن ها و این یکریز خاموشی چرا !؟
درهای دل را بی سبب بر روی شادی بسته ای!
ما برای غصه ها پا تا سر آغوشی چرا !؟
مثل سماور ، آب و آتش در تو ذر حال نبرد !
لب بر نمی آری ولی، در خویش می جوشی چرا ؟!
پیراهن سرخ غروب هفتم مرداد را
از تن به در آوردی و حالا سیه پوشی چرا ! ؟
سی،پانصد و پنجاه و... آه اینبار زنگی بی جواب !
یارفته یا نه ! بر نمی دارد دگر گوشی چرا !؟