بیمارستان
ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم
باید چه بگویم به پرستار جوانم؟
باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم؟
وقتی که ندارد خبر از درد نهانم؟
تب کرده ام اما نه به تعبیر طبیبان
آن تب که گل انداخته بر گونه جانم
بیماری من عامل بیگانه ندارد
عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم
آخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟
لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست
می ترسم اگر باز شود قفل دهانم-
این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج
امشب بکشد نام تو از زیر زبانم!
می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...
چیزی که عیان ست چه حاجت به بیانم*
نوشته شده در ساعت 1:22 ب.ظ توسط بهروز یاسمی