به رنگ دقایق بی قرار
در حوالی ساعت پنج عصر
به سادگی سه شنبه ای از
اردی بهشت سبز سال پیش
و به بوی کوچه ای گنگ و گیج
از میان آن گذشته باشی
عشق
چگونه وصف کنند عارفان کمالت را
چگونه شرح دهند عاشقان جمالت را
برای درک تو عمری ست شاعران شهیر
خریده اند به جان آتش ملالت را
برای وصف دقیق تو مثل شاخه نبات
سپرده اند به حافظ خیال خالت را
به نام سرو و صنوبر نظامی و سعدی
کشیده اند به تصویر اعتدالت را
وگفته اند به فردوسی و به مولانا
به مثنوی بنویسند وصف حالت را
به شاعران معاصر برای قوت ذوق
خورانده اند دوسه قطره از خیالت را
میان این همه شاعر ولی هنوز کسی
نداده روشن و رک پاسخ سوالت را
به ناگزیر و به ناچار عاشقان دچار
گرفته اند ز دیوان خواجه فالت را
« برآستان تو مشکل توان رسید » آمد
که کس هوس نکند قله محالت را
***
تو آن بشارت سبزی که صبحگاه ازل
خدا بدل به یقین کرد احتمالت را
سپس برای دگر دیسی زمین عقیم
به خاک ریخت شبی یک نم از زلالت را
و ظهر روز دگر - در میان تابستان -
زخاک تیره برآورد نو نهالت را
و تا هنوز بلند است و سبز و تازه و تر
بی آنکه کهنه کند چرخ ماه و سالت را
شیطان
غریبه آمده بود آشنا شود با من
و از مسیر مقدر جدا شود با من
به اعتقاد و به تقواش پشت پا بزند
به درد بی دینی مبتلا شود با من
خدای کودکیش را کنار بگذارد
خودش خدا بشود یا خدا شود با من
به درک تازه ای از عشق و معرفت برسد
ز قید کهنه عادت رها شود با من
بدل به من بشود من بدل به او بشوم
برای چند شبی جا به جا شود با من!
برای معرکه گیری غریبه تنها بود
در این مکاشفه می خواست ما شود با من
خلاصه - قرص و مصمم - غریبه آمده بود
که باز وارد یک ماجرا شود با من
???
غریبه آمد و ننشسته پا شدم با او
دوباره وارد یک ماجرا شدم با او
هر آنچه قدر که راحت جدا شدم از خود
هزار مرتبه اش هم نوا شدم با او
برای آتش بازیش یک نفر کم بود
به او اضافه شدم من دو تا شدم با او
به جان جنگل دلهای عاشق افتادیم
بلا شدم بله مردم! بلا شدم با او
مرا غریبه چنان خام و خواب وسوسه کرد
که خود روانه راه خطا شدم با او
هزار سال گذشت و هنوز بی خبرم
که کی ؟چگونه ؟کجا ؟آشنا شدم با او
دولت گم شده
باغ با دلهره در حال شکوفا شدن است
رود با همهمه آماده دریا شدن است
ابرها لکه دامان زمین را شستند
خاک در تاب و تب گـرم مطلا شدن است
سر زد از پیرهن پاره شب یوسف ماه
دولت گم شده در معرض پیدا شدن است
بگسل ای سلسله ای سلسله ممتد شب
نوبتی باشد اگر نوبت فردا شدن است
ای گشاینده ترین دست کلید تو کجاست
قفل این پنجره ها منتظر وا شدن است
گوش کن ای شب کر! صحبت صبح است و سحر
آفتاب آمده کی فرصت حاشا شدن است
برای پلنگ سر کش ومغرور کوه دالاهو پدرم
که رام وآرام در کنام خود خوابید و بلند نشد
پدرم! آن که قبل در غزلی ، گفته بودم پلنگ دالاهو*
در کمینگاه خویش خوابیده ست، بی توجه به این رم آهو
آن سوی نرده های مهتابی، با غرور و وقار رفته به خواب
آهوان با هراس می نگرند ، در تن کوهوار خفته او
شعله در چشم او نمی رقصد، صخره از نعره اش نمی لرزد
رعشه بر جان کس نمی افتد، از دو کانون زیر آن ابرو
شب شب سور گرگ و روباهست،آری امشب سربزنگاهست
چشمها در پلنگ زل زده اند ، می درخشد چراغ از هر سو
می شود باز هم بلند شوی، یا سر جای خود تکان بخوری
تا بریزد به هم معادله ها ، بشکند تا طلسم این جادو
یک طرف بیم و یک طرف امید، سایه ها در گمان و در تردید
تا تو برخیزی این رم آهو ، سر خود را نهاده بر زانو
تو ولی بی خیال این همه چشم، خالی از کینه و تهی از خشم
خفته ای در کنام خاموشت ، مثل کوه بزرگ دالاهو
پلنگ سرکش و مغرور کوه دالاهو
چرا نمیرمد از پیشت این رم آهو
نه پای دره و دشت و نه شوق قله و کوه
پلنگ خستة غمگین، چه رفته با تو بگو؟
مگر نه پنجه کشیدی به روی صورت ماه
مگر نه خیز گرفتی به گردة آهو
پس آن غرور پلنگانه گذشته کجاست؟
کجاست شور و شر آن دل مخاطره جو؟
چه شد غریو بلندت میان دشت، چه شد؟
کو آن شرارة خشمت به وقت معرکه، کو؟
قبول نیست پدر، صخرهها نمیلرزند
از ارتعاش صدایت ز گرمگاه گلو
دوباره نعره برآور ز تنگ سینة خویش
دوباره لرزه در افکن به کوه دالاهو
آستانه صبح
در آستانه صبحیم و آفتاب شدن
دوباره شرم حضورت دوباره آب شدن
ستاره های بلند طلیعه دار سحر
چقدر مانده به فردا به آفتاب شدن؟
بریز از این می دوزخ تبار تلخ بریز
هنوز چند قدح مانده تا خراب شدن!
به هیچ جا نرسیدیم از انتساب به عقل
خوشا به دست تو ای عشق انتخاب شدن
چقدر ماه شدی
چقدر گل شدی امشب چقدر ماه شدی
چه دلفریب شدی تو، چه دلبخواه شدی
غرور و سر به هوایی چه عیب داشت مگر
که سر به زیر شدی باز و سر به راه شدی
تمام پنجره ها غرق بود در ظلمات
چراغ صاعقه این شب سیاه شدی
در آستانه آوار بود شانه من
که ناگهان تو رسیدی و تکیه گاه شدی
مرا ز راه به در کرده بود چشمانت
دوباره راه شدی نه! دوباره چاه شدی
دوباره چاه شدی تا بیفتم از چشمت
دوباره مرتکب بدترین گناه شدی
تو باز عاشق آن آشنا شدی دل من
چرا دوبار دچار یک اشتباه شدی!؟
حق داشت آدم
در من دوباره زنده شده یاد مبهمی
دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی
گفتم کمی؟ نه! خیلی- یک کم برای من
یعنی زیاد یعنی همسنگ عالمی
دریا کجا و باغ کجا؟ سهم من کجا؟
من قانعم به برگ گلی قطره شبنمی
ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی
احساس می کنی که دلیری که رستمی
مثل اساس فلسفه و فقه مبهمی
مثل اصول منطق و برهان مسلمی
هم چون جمال پرده نشینان محجبی
هم چون بساط باده فروشان فراهمی
حق داشت آدم آخر بی عشق آن بهشت
کمتر نبود از برهوت از جهنمی -
با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لبگزه
قصری پر از فرشته و دیوار محکمی؟
باید مجال داد به خواهش به وسوسه
باید درود گفت به شیطان به آدمی!
؟؟؟
کدام روز این شب تن به آفتاب دهد
سوال روشن ما را کسی جواب دهد
یکی جواب دهد این سوال را که چقدر
خزان بیاید و هی دسته گل به آب دهد
گرفته ایم به گردن گناه عالم را
نشسته ایم که ما را خدا عذاب دهد
صدای خسته ما را که کس نمی شنود
مگر به کوه بگویی که بازتاب دهد
میان این همه آدم کجاست اهل دلی
که شرح قصه ما را به آن جناب دهد
چو روح باده و تاثیر عشق در سر و دل
از اضطراب بگیرد به التهاب دهد
کلاغ های کذا را از این چمن ببرد
به دشت و کوه کبوتر دهد عقاب دهد
به ابر امر کند تا بیاید و برود
به تشنگان زمین آب و آفتاب دهد
بهار را بکشاند به متن این شب سرد
به باغ برگ ببخشد به گل گلاب دهد
به هم بریزد و از نو بسازد القصه
روایتی دگر از این ده خراب دهد
زیاد سخت نگیرید ای مسلمان ها
به کافری که به ما کاسه ای شراب دهد
"مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ" *
تو وعظ می کنی و او شراب ناب دهد
* مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد "حافظ"
وقتی جهان
از ریشه جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه های یاس می آید
وقتی یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را به کفتر
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف که بخوانی
نان است !
استاد قیصر امین پور